تقصیر ما نیست؛ وقتی برای لایک کردن عکس‌هایت نداریم

چه کسی باور می‌کند تو یک شهید دهه هشتادی باشی؟

 

شهید عاشوری

خیلی زود فراموشت کردیم...تقصیر ما نیست... می‌دانی که انسان از نسیان و فراموشی گرفته شده است... اصلا اگر تو را فراموش نکنیم چطور می‌توانیم به مزایای برجام و شرایط پسابرجام فکر کنیم؟ چگونه می‌توانیم به دنبال گسترش سطح مذاکرات چند جانبه و برجام دو و سه باشیم؟ چطور می‌توانیم شعار چند ده حزب سیاسی در انتخابات مجلس را باور کنیم؟ چطور می‌توانیم به مک دونالد، تجارت جهانی و خرید اتومبیل‌های آمریکایی فکر کنیم؟ اگر تو را فراموش نکنیم چطور می‌توانیم کارگران زیر خط فقر را نادیده بگیریم و متعصبانه برای بومی کردن زبان انگلیسی پول خرج کنیم؟ چطور می‌توانیم چشممان را به روی جنایات آل سعود ببندیم و برای مصلحت منطقه هم که شده با روش دیپلماسی با جنگ سوریه برخورد کنیم؟اصلا اگر تو را فراموش نمی‌کردیم چطور می‌توانستیم روی کاغذ صنایع هسته‌ای‌مان را با تحریم‌ها معاوضه کنیم و قلب رآکتور هسته‌ای مان را با سیمان پر کنیم؟ برای فرار از برچسب‌های تندرو، متعصب و افراطی چه گریزی داشتیم جز آشتی بین المللی با سکوت و لبخند و فرار از به یادآوردن تو؟

محمد! تقصیر ما نیست اگر امروز که نهمین سالگرد شهادتت رسیده است، به خاطر نمی‌آوریم که چگونه سال 86 تو را به شهادت رساندند. این روزها تعداد شهدا زیاد شده است. اصلا به قول آهنگران در باغ شهادت باز باز است. این همه شهید مدافع حرم داریم. آن روزگاری که تو به عنوان جوان برومند و رعنای این نظام در سنگر دانشگاه خوش می‌درخشیدی کسی چه می‌دانست مدافع حرم یعنی چه؟ یا اینکه اصلا روزی چنین اصطلاحی به یکی از کلیک خورترین اصطلاح بچه مسلمان‌های فضای مجازی تبدیل می‌شود. این روزها شهدای مدافع حرم تعداشان هر روز بیشتر می‌شود. وقتی این همه تصویر از این همه شهید هم نسل داریم تا در فضاهای مجازی خودمان منتشر کنیم و فخر بفروشیم که فلان شهید بچه محلمان بوده و فلانی هم کلاسی دوره دانشگاه و فلانی رفیق گرمابه و گلستانمان... دیگر چه نیازی به عکس‌های توست؟ لایک کردن همین عکس‌ها به تنهایی وقتمان را پر می‌کنند. اصلا اینقدر تعداد این شهدای مدافع حرم زیاد شده که فرصت نمی‌کنیم زندگی نامه آن‌ها را مرور کنیم. به همین اسم و عکس و سن و سال با کامنت‌هایمان امتیاز می‌دهیم و اینترنتی حسرت می‌خوریم که جای آن‌ها نبودیم. خانواده شهدای مدافع حرم هم درک می‌کنند که دنیای امروز دنیای ساندویچی کار کردن و ام پی تری خواندن است. توقعشان از ما پایین آمده. مظلومانه به ام المصائب زینب کبری(س) اقتدا می‌کنند و منتظر همدردی مردم زمانه هم نیستند.

این روزها بچه مسلمان‌های مدرن جمهوری اسلامی پیشرفت کرده‌اند و مقاومت و شهادت را در شبکه‌های اجتماعی‌‌شان نشر می‌دهند و لایک می‌کنند. راستی تو می‌دانی شبکه‌های اجتماعی چیست؟ نه؛ آن موقع‌ها که تو بعد از کلاس‌های دانشگاه دوان دوان به دنبال کار فرهنگی بودی تا جلساتی بگیری و بتوانی چهار کلمه حرف حساب برای دانشجویان بگویی و نفس نفس می‌زدی تا نکند کم کاری بچه بسیجی‌ها باعث دلمردگی فضای دانشگاه و بی روح شدن فضای اعتقادی آن شود، چیزی به اسم شبکه اجتماعی وجود نداشت. این روزها شبکه‌های اجتماعی کار را راحت تر کرده. برای اطلاع رسانی، تبلیغات، حرف حساب، منبر، نصیحت دیگر نیازی به برد دانشگاه نیست، بهترین راه همین تلگرام و اینستاگرام و واتس اپ است. چه اهمیتی دارد که سِرور آن‌ها در انگلیس است یا روسیه...؟ امتیازش متعلق به کمپانی صهیونسیتی است یا آمریکایی... مهم اینست که یاد گرفته‌ایم در راه اهداف خودمان از آن‌ها استفاده کنیم. نمی‌بینی این روزها چقدر حال فرهنگمان خوب است؟! نمی‌بینی انفجار اطلاعات در موبایل‌ها، رایانه‌ها و سایت‌های خبری بیداد می‌کند؟ نمی‌بینی چقدر آگاهی و هوشیاری جایگزین غفلت و دلمردگی شده است؟! آخر همه بچه‌ها در گروه‌های تلگرامی‌مان آماده باش هستند. همه آماده اتک کردن به صفحات بیگانه و یا لایک کردن پست‌های خودی هستند. می‌بینی تکنولوژی چطور ترویج ارزش‌ها را راحت‌تر کرده است؟ هرچند که حالمان را بهتر نکرده است...

محمد اینطور نگاهمان نکن! فرض کن داستان شهادت تو را هر سال و هر سال هم برای دیگران تعریف کردیم و یادت را گرامی داشتیم. چه فایده‌ای دارد؟ آخر چه کسی باور می‌کند تو در میانه دهه هشتاد وقتی حرف از همه چیز در میان بود جز جهاد و شهادت، همسر باردارت را به خدا سپردی و روانه مأموریتی شدی که بازگشت آن با خدا بود؟ چه کسی باور می‌کند مجاهدت در راه خدا را به شوق پدر شدن ترجیح دادی؟ چه کسی باور می‌کند تو با 25 سال سن، راوی مناطق عملیاتی شده بودی و کربلاهای ایران را روایت می‌کردی؟ خب به ما نمی‌گویند جوان کم سن و سال را چه به روایتگری دفاع مقدس؟ ما که تو را می‌شناختیم، باور داشتیم که آنقدر عشق به شهدا داشتی که وقت زیادی گذاشتی تا بتوانی روایتگر جبهه‌های جنوب و غرب کشور شوی. دیگران چطور تو را درک کنند؟ دیگران چطور درک کنند که تو همیشه بی تاب بودی؟ بی تاب رفتن... بی تاب رستگاری و شهادت. دیگران چطور درد سنگین دل همسر و خواهرانی را درک کنند که  برای فدا کردن تو با خدا معامله کردند؟ برای این مردمی که در زندگی مدرن و ماشینی امروز غرق شده‌اند و هر روز دل مرده تر از دیروز مسکن‌هایی موقتی برای خود تجویز می‌کنند، چگونه می‌توان تو را شرح داد؟ می‌توانستی مهندسی مکانیک را در مشاغل پر زرق و برق و پردرآمدی کاربردی کنی، اما به سراغ جهادی ترین بخش سپاه رفتی، چون شوق پرواز در وجودت موج می‌زد.یادت هست که پدرت رضایت نامه‌ات را امضا نمی‌کرد. پدر خوب می‌دانست با آن امضا سند شهادتت را امضا کرده است. و چقدر سخت دل کند و تو را به خاک سپرد. این روزها پدر و مادرت را دیده‌ای؟ پیر شده‌اند. با خاطراتت زندگی می‌کنند و شاهد تنها فرزند تو هستند که هم نام تو شده و در مقابلشان قد می‌کشد.

یادت هست بعد از آن همکاری مقطعی با واحد تحقیقات علمی _ نظامی از هر فرصتی استفاده می‌کردی تا خودت را به آنجا منتقل کنی؟ چون معتقد بودی ماموریت‌های جهادی این واحد بُعد معنوی خاصی دارند. چند بار حضوری و کتبی با مسئولین صحبت کردی تا بالاخره توانستی موافقت مسئولین را بگیری و هنرمندانه درب بسته شهادت را بگشایی. محمد آن روزها که خبر پرکشیدنت به دوستان و هم دانشگاهیانت رسید، همه شوکه شده بودند. همه با صدای بلند گریه می‌کردند و یکدیگر را دلداری می‌دادند. همه بهت زده بودند که چطور تو را از دست دادند و چطور تو همه چیز را در 19 اردیبهشت ماه 86 با شهادت به دست آوردی؟ اما حالا که 9 سال از آن روزها فاصله گرفته‌ایم، خوب که می‌بینیم ، می‌فهمیم دور از انتظار هم نبود. تو اگر آن روزها هم به فیض شهادت نمی‌رسیدی. امروز قطعا نامت را در لشکریان مدافعان حرم می‌دیدیم. تو هم همانند تمام رزمندگان این دیار شوق و سوزی وصف ناشدنی برای عشق به رهبر و و انقلاب و دینت داشتی. اگر آن روزها هم خدا دعایت را اجابت نمی‌کرد و از آن ماموریت جان سالم به در می‌بردی، حتما این روزها می‌بایست در سوریه و در دفاع از حریم اهل بیت(ع)، خبر شهادتت را می‌شنیدیم. تو رفتنی بودی. مثل همه جوان‌هایی که سراسر زندگیشان جهادی تعریف شده است. مثل تمام آن جوانان رعنایی که در هشت سال دفاع مقدس به شهادت رسیدند. تمام مردان روزگاری که در جریانات ترور، مأموریت‌های نظامی، امر به معروف و نهی از منکر، دفاع ازحریم اهل بیت(ع) در عراق و سوریه و... به شهادت رسیدند.

محمد ببخش که خیلی زود فراموشت کرده‌ایم. ببخش که تو را در چند جمله سالگردت خلاصه کرده‌ایم. ببخش که حتی ما که سنگ یاد تو را به سینه می‌زدیم این روزها وقتی برایت نمی‌گذاریم و حرفی از تو برای آیندگان نقل نمی‌کنیم. ببخش که راهت را گم کرده‌ایم و درگیر دنیا و روزمرگی‌هایش شده‌ایم. دستمان را بگیر و تو وفاداری را با دستگیری‌ات به ما بیاموز. گرفتاری‌های مادی این روزها حجاب شده‌اند. تو با آن شهادت ناگهانی و زیبا، تپش و تحول بزرگی را برایمان به ارمغان آوردی، اما ما دلبری‌های تو را با سختی گناهانمان نادیده گرفتیم و کم کم فراموشت کردیم...

مراسم سالگرد

ششمين سالگرد شهادت شهيد پاسدار محمد عاشوري و شهيد پاسدار مهدي طامه، جمعه بيستم ارديبهشت ماه ساعت 10 صبح سر مزار شهيدان واقع در قطعه 58 بهشت زهرا(س)

منتظر حضور سبز دوستان و همرزمان هستيم...

باز هم از تو می گوییم...

هرسالی که می رسد زمانمان به همین حوالی اردیبهشت ماه ...عطری می آیداز بهشتی که در آن" ِعندَ رَبهم یُرزَقون"  شده ای و می گذرد از مشاممان که در این وانفسای روزگار نفسی تازه کنیم  و برای حالی که تو داری نفس نفس بزنیم .... و جمع شویم دور هم و هق هق گریه مان برسد به گوش چون تو یی که : ...."ماندیم و شما بال گشودید از این شهر "

راستی همین روز هایی که دنیایمان دیگر تو را ندارد...عجیب دل تنگ می شوند قناری هایی که روزی عاشقانه برای هم می خواندند...حتی ابرها هم به حال ما بیشتر گریه می کنند...حتی بادها هم بیشتر مشوش می شوند ...حتی درختان هم زودتر زرد می شوند...

راستی محمّد !... همه ی این ها به یک نیم نگاه ِ چون تویی می شود جنت گسترده ی زمین ...

راستی اگر این دنیایمان به یک نیم نگاه هم نمی ارزد بیا مردانگی کن و برای آن دنیایمان دستی بگیر...

 

یادداشت از وبلاگ وارثان زمین

جوونيم به فدات...

جوونیم به فدات حسین ابی عبدالله ... جوونیم به فدات ... جوونیم....

سه شنبه بعد از روضه ی امام جواد(ع) تو مسیر برگشت همش به این مصرع از شعری که بچه ها همخونی کردن فکر می کردم.... جوونیم به فدات حسین ابی عبدالله....

خیلی قشنگه، اینکه یه نفر بتونه جوونیشو فدای ارباب کنه!

وقتی رسیدم خونه هنوز تو این فکرا بودم که یه پیام دریافت کردم درمورد سالگرد شهادت ، شهید محمد عاشوری...

شهید عاشوری... اولین بار اسمشو تو راهیان سال ۸۶ شنیدم .

یادمه همون سال بعد از برگشت از جنوب به قدری جذب بچه های "بسیجی" شده بودم که تصمیم گرفتم به طور جدی تو بسیج همکاری کنم، تا شاید یه کم شبیهشون بشم!

خواهر شهید هم یکی از اون افرادی بود که که از اوایل سفر به شدت شیفته اش شدم، نه من ...بلکه فاطمه و زهرا ، ۲تا رفیق همکلاسیم که مثل من صفر کیلومتر بودن هم همین نظر رو داشتن.

تا اونجایی که توی گردان تخریب ، راوی از خواهر "شهید" عاشوری که تا اون لحظه من فقط به عنوان مسئول اردو می شناختمش دعوت کرد که  برامون صحبت کنه... البته اونموقع درست سر در نیاوردم که قضیه از چه قراره و اینکه چند ماه بیشتر از شهادت ایشون نمیگذره....

اما به برکت بسیج،بیشتر و بیشتر با شهید عاشوری و خانوادشون آشنا شدم...

.

.

شهید عاشوری ، هم دانشگاهیه من ، برادر دوستم...کسی که مثل خیلی از شهدای دیگه فقط خاطراتش رو شنیدم و عکسی از او دیدم ، وصیت نامه اش رو خوندم و نهایتا هر از گاهی مزارش رو زیارت کرده ام!

کسی که مصداق آیه «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله» است و صادقانه جوونیش رو فدا کرده...

در مورد ایشان حرف زیادی برای گفتن ندارم ،چون شناختم خیلی خیلی کم است و هنوز باید بگردم تا راز سعادتمندیش رو پیدا کنم که چطور موفق شد از آن معبر تنگ عبور کند.

ولی در وصف ایشان همین بس که ش ه ی د است و برای من که هنوز تلفظ عشق را نمی دانم ، شهادت آیا معنا خواهد داشت ؟!


یادداشت سادات حسینی از وبلاگ"عاشقان ولایت"

محمد هم عین تموم شهدا

"پندار ما این است كه ما مانده ایم و شهدا

رفته اند، اما حقیقت آن است كه زمان ما را

با خود برده است و شهدا مانده اند."

"شهید مرتضی آوینی"

شهدا آی شهدا با شما هستم با شمایی که ماندید...باشمایم....مرا هم پاگیر این مقام بی ریایتان کنید...به خدا  باور کنید دلم بد جور هوای ماندن داره...منتظر یک اشاره ام...

سالگرد یه شهید که میشه دلم میخواد برای اون شهید بنویسم وقتی شروع میکنم میبینم انقدر شبیه همند که به وحدت رسیده اند..

شهید محمد عاشوری را ندیده ام...زمانی شناختمش که حدودا دو سال از شهادتش میگذشت اما می دانستم محمد هم عین بقیه شهدا زندگی کرده ... زندگیشو از بر میخواندم...

یکی از دوستان که از چشمان پاک محمد می گفت خیلی آرام گفتم می دانم...با تعجب که نگاهم کرد گفتم محمد هم عین حاج همت عین زین الدین عین چمران ...

محمد هم عین تموم شهدا...

 

یادداشت "کمیل علی" از وبلاگ طوبی

فراخوان

چند صباحي بيشتر به نوزدهم ارديبهشت ماه باقي نمانده است يعني در آستانه ی سالگرد شهادت  محمد عاشوري هستيم.

از دوستان، همسنگران، هم دانشگاهيان و همكاران شهيد مي‌خواهيم چنانچه خاطره، يادداشت يا دل نوشتي درمورد شهيد دارند را براي ما ارسال كنند تا با انتشار آن قدمي در راه شناخت شهيد عاشوري و فرهنگ شهادت برداشته شود. و اينگونه در اجرِ ايثارِ شهدا، اندكي شريك شويم.

من و تو عشق را باور نکردیم
میان خون و آتش سَر نکردیم

شهادت‌آمد ‌امّا ای دریغا!
گلویی از شهادت ‌تَر نکردیم


مراسم سالگرد شهادت شهید عاشوری روز سه شنبه 19 اردیبهشت ماه از ساعت 6بعداز ظهر منزل پدری شهید انشاالله برقرار می باشد.

 

لبیک دوستان:

وبلاگ وارثان زمین(باز هم از تو می گوییم)

وبلاگ ذهن نوشت(باغ شهادت)

وبلاگ حقیقت(تو بالا رفته ای من در زمینم...)

وبلاگ یاوران خورشید(شهید محمد عاشوری)

وبلاگ عاشقان ولایت(جوونیم به فدات)

وبلاگ فدایی یاس کبود علی(همسنگر دیروز شهید عاشوری)

وبلاگ طوبی(محمد هم عین تموم شهدا)

وبلاگ فجر نور(پنج سالگی محمد)

محمد هنرمند بود

السلام عليك يا ابا صالح المهدي

شهادت هنر مردان خداست

جمله اي كه بارها و بارها غرق فكرم ميكنه.

از اين نوع هنرمندها تو شهرمون ،‌ محلمون يا محل كارمون كم نيستند

اولين بار نميدونم كجا ديدمش ولي يادمه وقتي وارد مركز تحقيقات سپاه شدم ،‌اونجا باهاش آشنا شدم.وقتي بهش سلام كردم و دستشو فشردم توقع داشتم با ديدنم جا بخوره و بگه كجا ديدمش ولي غير از صحبتهاي معمول ، صحبتي نكرد.

به رضا كه چند سالي قبل تر از سپاه ميشناختمش گفتم : رضا تو نميدوني من ايشون و كجا ديدم؟

رضا گفت بعيد ميدونم ، محمد بچه كرجه ، شايد تو هيئت ديديش؟

همين جور كه تو فكر هيئت بودم گفتم : شايد.

ولي تو دلم خيلي احساس رفاقت باهاش داشتم ، هر موقع از اتاقم بيرون ميومدم راهمو به سمت اتاقش كج ميكردم و از همون دم درب سلام و احوالپرسي ميكردم. با هم رفيق شديم و بيشتر از قبل ‌ هم كلام شديم.

حالا كه دست به قلم شدم ياد خاطره اي جالب افتادم ، زمستون اون سال يعني سال 85 از اون زمستوناي سوزناك بود . يه روز صبح زود ، سرماي به اصطلاح استخوان بتركوني بود منم شال و كلاه بدجوري كرده بودم و سوار موتور ، سمت محل كار بودم ، ديدم 2 نفر كه آثار يخ زدگيشون از دور معلومه منتظر ماشينند ،شناختمشون ،‌ رسيدم بهشون و سريع ترمز زدم و بدون سلامي رفتم رو باك نشستم و گفتم : اوه اوه بياين بالا تا خشك نشدين.با گفتن اين جمله تو چشم بهم زدني راه افتاديم و از يه طرف حركت سريع من جهت كمك و از يه طرف ديگه سوز و سرماي شديدِ رو موتور باعث شد تا مقصد هيچ صحبتي نكنيم و فقطِ فقط بخنديم ...

يكسالي بود كه از رفاقتمون ميگذشت ، محمد براي كاري با واحد تحقيقات علمي _ نظامي به ماموريت رفت. بعد از برگشت از اون سفر بود كه از هر فرصتي استفاده ميكرد تا خودشو منتقل كنه به اون واحد. ماموريت هاي اون واحد بُعد معنوي خاصي داشتند و بهانه اي بودند تا هنرمندان خدا از اين دنيا فاصله بگيرند.در واقع با همون يه سفر ،‌ راهي كه از سال 79 دنبالش بود و پيدا كرد.

چند بار حضوري و كتبي با مسئولين در اين باره صحبت كرده بود اما همچنان پرنده خوش سيما در قفس دنيا اسير بود ، با عشق و اراده بالاخره توانست موافقت مسئولين و بگيره و هنرمندانه درب بسته شهادت را بگشايد.

حقيقتاً به گفته خودش آرزوي شهادت در قلبش موج ميزد ،‌اين و ميشه از تاريخ نگارش وصيت نامش فهميد .دقيقاً همون روزها بود يعني آذرماه 85 كه به اين واحد منتقل شد.
نوزدهم ارديبهشت ماه هشتاد و شش ،‌ روز چهارشنبه اي بود ، مشغول كار بودم كه ديدم با اون لباس سفيد بچه بسيجيها و شلوار مشكي زيبا و اتو كشيدش با يك لبخندي اومد طرفم و گفت : حاجي ما ديگه داريم ميريم ، مارو حلال كن .

باهاش دست دادم و گفتم بريد به سلامت ، التماس دعا.( من كجا و محمد كجا)

نگاهم بهش گره خورده بود ، ميديدم به همه اتاقها داره سر ميزنه و خداحافظي ميكنه.

به وَلله قسم آنقدر اون روز به اصطلاح نور بالا ميزد ، وقتي نگاهم تعقيبش ميكرد تو دلم گفتم انصافاً محمدُ ميبينم ياد شهدا ميوفتم ، حيفه محمد شهيد نشه.(قسم جلاله خوردم براي اين مطلب ، چون بعد از چند سال هنوز برام شگفت انگيزه)

به خدا دوستان ، محمد اون روز خيلي عجله داشت از نوع خداحافظيش جا خورده بودم كه چرا محمد اينجوري خداحافظي كرد ،‌چه قدر با عجله .

اگر گذرتان به قطعه 57 رديف 80 خورد حتماً‌من را نيز فراموش نكنيد.

 

ارسالی از "مجید" نویسنده وبلاگ فجر نور

كرامت شهدا

كتاب "حرمان هور"، دست نوشته هاي "شهيد احمدرضا احدي" است كه دغدغه هايش را برايت به نمايش مي‌گذارد و وقتي مي‌خوانيش انگار كه دردهاي خودت را به بند كلمات كشيده‌اند و باور نمي‌كني كه اين كلمات، بيش از 24 سال گذشته به روي كاغذ جاري شده‌ است. كافي است به كرامت شهيد باور داشته باشي آنوقت صفحه ‌اي از كتاب را كه تصادفي باز مي‌كني، مي‌بيني چقدر از دلت آگاه بوده كه در اين لحظه اين كلمات را نشانت مي‌دهد. در واقع به كلماتش تفال زده‌اي و او به نيازت چه زيبا پاسخ داده. و من چقدر این تفال زدن را دوست دارم.

بعد از ديدار از خانواده شهيد محمد عاشوري و زيارت مزارش دردي در سينه‌ام نهفته،دردي به سنگيني يك كوه از آن همه رنج و اين همه بي تفاوتي ما... به كلمات حرمان هور پناه مي‌برم. برايم نوشته ي عجيبي را مقدر كرده. يادداشتي كه ابتداي آن آمده: "به بهانه شهادت شهيد بسيجي محمد عاشوري". باورم نمي‌شود. زيرا من محمد عاشوري ديگري نمي‌شناختم. و زيباتر آنكه اين محمد عاشوري يك عاشق ديگر است كه به جاي سال86 در دهه 60 شهيد شده. احدي در اين يادداشت نوشته است: 

«به بهانه شهادت شهيد بسيجي محمد عاشوري »

(دانشجوي مهندسي پتروشيمي دانشگاه اميركبير تهران)

"از درز كلمات ده ها جزوه، صدها كتاب، هزاران معادله، تا فراسوي بلند خاك ريزها، از رسم سه گوش مثلث بر لوح كاغذ تا ترسيم هندسه زيباي نخل ها بر صفحه خونينِ دشت، از انبوه x ها و y ها و دعواي صدها تانژانت و كُتانژانت براي رفتن به آن سوي تساوي تا آرامش آن همه قايق، از دبستان تا دانشگاه و از دانشگاه به؟!
بيچاره پدر كه چه آرزوها داشت! سالها در آن دكان حقير فرياد زد، تا تو امروز عصاي دست پيري اش باشي و تو چه زود موها را بر سرش سفيد كردي و مادر كه نسيم ياد تو، چون بيد، پيكر نحيفش را مي لرزاند و دست در زنبيل خالي اميد مي كند و مي گريد.

تو چه تنها بودي! هيچ كس نمي دانست كه در پسِ اين رخسار نحيف، چه مظلوميتي نهفته است! مثل يك گل، هزار احساس ظريف، هزار رنج در سكوتِ يك نگاه، هزار خوبي در طراوت لبخند و هزار دردِ نهفته داري كه هرگز لبي براي گفتنش باز نشد.

تو چه تنهايي! كه هيچ اشكي در قفايت نريخت و هيچ قلبي برايت نتپيد. حتي همين‌ها كه اين همه سنگت را به سينه مي‌زنند و...،آنان كه كاغذ سياه مي‌كنند، همين فردا تو را از ياد خواهند برد، و تو مي‌ماني و خاطر رنجور پدر و غم بي ساحل مادر، و چه سخت است اين همه رنج!
ولي يادگار خاطره هاي تو در آب هاي گرم كارون، اروند و زير نخل هاي بلند "ابوشانك" و بر زمين گرم "شلمچه" هنوز باقي است... . هنوز همان پويندگان راستين راهت شعرهاي نغز و طنين گرم آوازهايت را زير باران هزاران اخگر ترجيح وار ترنم مي كنند، كه «خدايا امام را قائم دار»، همين."(صفحه ۱۷۹كتاب حرمان هور)

و شهيد احدي به من درس ديگري مي‌آموزد كه دنياي ما پر است از محمد عاشوري ها و خانواده هاي داغدارشان و من ميمانم در كرامت شهيد احدي و شهيد عاشوري كه امروز به هم پيوند خورده‌اند...

 

ارسالي توسط "حقيقت"

محمد عاشوری، برادری دیگر برای بچه های راوی

اولین بار شش سال پیش دیدمش ، توی دوره راویان نور، بچه ها را برده بودند دانشگاه شهید بهشتی(ره) برای مقدمات دوره، نزدیک اذان صبح بود ، بیدار شدم تا وضو بگیرم، بیدار بود و کنار تانکر آب داشت وضو می گرفت، خیلی خونگرم و صمیمی با من سلام علیک کرد و این شد فتح باب دوستی ، دانشجوی دانشگاه علوم و تحقیقات بود، نورانی و با محبت، عجب نمازی خواند آن شب....

توی دوره عملی راویان خیلی با هم اخت شدیم، او هم مثل من بدجوری هوای کربلا کرده بود اما ظاهرا فعلا باید می سوختیم تا راهی می شدیم.....، هر چه می کردم از عکس می گریخت بالاخره راضی شد تا عکس دسته جمعی را بگیرد اما اصلا اهل ژست گرفتن نبود....

***

آذر سال 84 بود، برای اردوی مریوان تماس گرفتم تا بیاید، گفت : به رفقا و همکارام قول دادم اگر بیام ، ایشان را هم ببرم، امسال بچه ها ماموریت دارند نامردی تنها بیام ، اما قول بده برای سال بعد یه سهمیه ویژه برای ما بگذاری کنار.......... قول دادم .

اسفندماه 84 بود ، چند وقتی که توی راهیان نور مشغول طراحی نقشه راهنمای زائرین و چند برنامه دیگر بودم ، حسابی خسته شده بودم از طرفی هم از آن همه بی مهری و اذیت ها کلافه بودم، می خواستم بی خیال ادامه کار بشم.
از در اتاق راویان آمد داخل و نقشه را جلوم روی میز دید، گفت: (( شنیدم داری برای راهیان نور یه نقشه طراحی می کنی، همین نقشه است؟))
-: بله ، ولی دیگه خسته شدم، این چند وقته خیلی اذیت شدم، می خواهم بی خیال بشم.
--:  ببین سید جان ، هر کاری خستگی و زحمت داره ولی در عوض این کار شما ، خدمتی بزرگیست به زائرین و مورد رضای خدا، پس یا علی بگو و دیگر هیچ...
آن قدر گفت تا اقناعم کرد، خستگی از تنم در رفته بود، یک پرینت از نقشه برداشت تا ایراداتش را برایم بگیرد و راهنمایی ام کند.
دوباره جانی گرفتم و کار به آخر رسید....

ماه بعد توی دوکوهه دیدمش ، آن قدر کار کرده بود و به زائرین خدمت کرده بود که گوشه ای خوابش برده بود، چقدر چهره اش معصوم و دوست داشتنی بود..

***

فروردین 86 بود ، توی میدان انقلاب دیدمش ، همراه همسرش بود، از دور سلامی و لبخندی رد و بدل شد و گفت:  (( سید اردوی غرب چی شد؟))
گفتم : (( محمد جان داریم ماه بعد می رویم ، خبرت می کنم))

رفته بودم نمایشگاه کتاب، سر نماز مغرب محمد شاعری نشست جلوم، بعد از نماز رو به من کرد:
--: سید محمد عاشوری را می شناختی؟
-: بله چطور؟
-- : مهدی ، زنگ زد و گفت ، محمد عاشوری امروز شهید شد؟
آسمان لحظه ای در برابر دیدگانم تار شد، و اشک مهمان چشمهایم شد و تمامی خاطرات پنج ساله از برابر چشمانم عبور کردند....

اردوی بعدی مریوان خودم هم نرفتم ، آخر به قولم وفا نکرده بودم

 

يادداشت "سيد مهدي" از وبلاگ "بي نشان"

محمد با پهلوي كبود شده

مهرماه سال82
توی اردوی آموزشی راویان سه به مناطق جنگی
توی قرارگاه بچه های گروه تفحص لشکر21 امام رضا(ع)
همان جا اولین باری بود که محمد را دیدم.
روز دوم و سوم سفر بود. اما اولین تصویری که از محمد دارم همان است.
همان جا محمد را شناختم.
دی ماه سال 85
اردوی آموزشی راویان سراسر کشور به مناطق جنگی به دعوت سازمان حفظ آثار
محمد همراه خودش یک دوربین سونی خوش دست آورده بود
بهش گفتم بگذار ازت عکس بگیرم.
آن موقع نمی دانستم همان عکس می شود عکس حجله ای محمد.
اردیبهشت سال 86
باز هم یک خبر دیگر مثل خبری که از شهید رستمی بهم رسیده بود.
صبح توی بهشت زهرا برای آخرین بار محمد را دیدم.آن هم با پهلوی کبود شده اش.

شهيد محمد عاشوري

اولین بار مهر82 تو اردو محمد را دیدم. توی فکه.

 

ارسال مطلب از "راوي"

دوباره سالگرد محمد

همیشه تو مرا شرمنده می کنی

همیشه سنگ تمام می گذاری برای من ..

چه خواب باشم چه بیدار تو مرا بیدارتر می کنی

خواب می بینم که تو اینجایی ...

راستی من خواب تو را می بینم یا توخواب مرا ؟

راستی اگر تو زنده ای یعنی ما مرده ایم دیگر ...

آری من و همه ی ما مرده ایم و هر سال برای زنده تر بودن تو سالگرد میگیریم ،برای اینکه دستمان به تو نمی رسد اشک می ریزیم و برای اینکه هنوز هم لیاقت تو را نداریم غصه می خوریم.

راستی محمد "عند ربهم "که هستی هوای ما را هم داشته باش !

مزار محمد عاشوري در قطعه 57 بهشت زهرا

هوای من و محمدت را که این روزها "محمدم "شده است .

نمی دانم خواب می بینم که تو اینجایی یا تو خواب من و محمد را می بینی!؟!

به هرحال تو اینجایی ...

نشسته ای کنار محمد روی زمین ،دست میکشی روی سرش ،او را می بوسی ،و تمام نگاه مهربانت را به او هدیه می دهی

 و من برای اولین بار به محمد که همه ی نگاه تو را سهم خودش کرده حسودی نمی کنم

و محمد باور کن راضی بودم که باشی و فقط برای محمد باشی

نه برای من باشی و نه برای هیچ کس دیگری...

فقط برای محمد ...

فقط برای محمد...

*

کوتاه به قلم خودم  و از زبان همسر صبور شهید محمد عاشوری

بی تو بودن سخت است تو که مردی میفهمی ولی این روزگار نا مرد ،نه

از وبلاگ فريادهاي آسماني

وقتی که فضای دل من پر از نبودن تو می شود...

از محمد کوچک نمی دانم چه بگویم؟ از اینکه عروسکی را در یک دست می گیرد و برایش پدر می کند؟

 یا از ماشینی که جلوی عکس پدرش عقب و جلو می کند؟

 از آن روزی بگویم که وقتی رسیدند بهشت زهرا "س"خواب بود و مزار پدر را ندید و بعد که بیدار شد بهانه پدر را گرفت؟

 یا از آن لحظه ای که وقتی از او می پرسی بابا کجاست؟ قلبش را نشان می دهد.

شاید این تصویر گویای همه  ی دلتنگی های محمد باشد برای محمد...

محمد كوچك در مقابل عكس پدرش

****

پای درد و دل های خواهر شهید (مينا عاشوري):

ولایت مداری

همیشه روي این جمله آقا تکیه داشت: آقا گفتن هنوز یه روزنه ای برای شهادت بازه. حتی علاقه مندی هايش را با آقا تطبیق می‌داد . اگر توی موضوعی دو دل بود می‌رفت ببیند فرمایش آقا چی بوده ، همان را انجام می داد.

بیت المال

همین قدر بگويم که از تلفن سپاه یا بسیج برای تماس شخصی استفاده نمی‌کرد. حتی دو تا خودکار داشت یکی همیشه برای کارهای شخصی و یکی برای استفاده سپاه – ما چون از حساسیتش مطلع بودیم – حتی یک دست لباس که تازه سپاه به او داده بود را عودت دادیم.

"محمد" ها مظلومند

وقتی سر کلاس یکی از شاگردان بلند شد و گفت: سپاه ما چه فرقی با آمریکا دارد؟ ٱنها شنود می گذارند اینا هم می گذارند . آنها در زندگی خصوصی مردم دخالت می کنند سپاهیا هم همین طورند . دلم گرفت. چون ما خودمان محمد را داشتيم كه سپاهی بود و مي‌دانسنيم اين حرف ها رنگ و بوي صداقت ندارد. آنجاخیلی حس کردم كه این بچه ها چقدر غريبند.

كتاب و فيلم

کتاب شهید آوینی را بلند بلند می خواند: ای شهید! ای که بر کرانه ی ابدی...

فیلم های روایت فتح و تفحص شهدا را هم زياد نگاه می کرد.یکی از دوستاش تعریف می کرد، اولین باری که پايش به بسیج دانشکده باز شد، ازفیلمی شروع شد که بچه های بسیج با ویدیو پروژکتوری سالن دانشگاه گذاشته بودند – فیلم تفحص بوده – تنها کسی که روبروی پرده نشسته و فیلم را می دیده، محمد بود. دوستش مي‌گفت: من دیدم محمد نشسته روبروی پرده – تک و تنها و با دیدن فیلم از شدت گریه شانه هايش تکان می خورد ...

احترام به پدر و مادر

احترام به والدين خیلی برايش مهم بود ، روي حرف پدرش حرف نمی زد ، یادم است، سال 82-81 که برای كسب رضایت پدر جهت رفتن به نیروی ویژه سپاه آمد، بابا گفت: امضا نمی کنم. با این کار شهادتت را امضا کرده‌ام. من یك پسر دارم ، نه...

خیلی ناراحت شد، ولی روي حرف پدر حرف نزد. به مادر گفت: می خواهم اگر شهید شدم، با رضایتی که پدر مي‌دهد، او را هم در اجر شهادتم شریک کنم. آخر سر هم رضایت بابا را گرفت...

داستان فراموشي خانواده هاي شهدا

بعد از شهادت محمد،اوایل خیلی از دوستانش و دوستانمان می آمدند و سر مي‌زدند. حضورشان آرامش می داد . بخصوص پدر و مادر شهيد . خیلی خوشحال مي‌شدند از دیدن دوستان و هم دانشگاهی هاي محمد . وقتی آمدنشان کم تر شد ،پدر دم غروب روي پله های حیاط می نشست منتظر، که یکی از دوستان محمد بیايد ، وقتی ناامید می شد، افسرده می شد و می‌رفت می خوابید . بالاخره همه كم كم سرگرم زندگی شدند، درد سرها زیاد شد و سر زدن ها کم. این می‌شود داستان فراموش شدن خانواده های شهدا...


**********

و شهادت آخرین روایت تو بود...

آری هنوز به خاطر داریم که در کنار ما زمینیان چشم به آسمان دوختی و برایمان تفسیر کردی "کل یوم عاشورا "را

تفسیر می کردی برایمان" کل ارض کربلا" را ...

افسوس ذهن خاکی ما وسعت نگاه آسمانی تو را درک نمی کرد زمانیکه بی تاب می شدی با هر تلاطم کارون ...

به ما بگو محمد،مگر زمزمه ی عاشقانه ات در خیل پیادگان رزم شب چه بود که رمز عبور، رمز شهادت را به گوش جان شنیدی؟

و براستی که عطر نفس های همچون تویی، باعث بر پای ماندن کلاس های درس دانشگاه است.

و من در راهروهای دانشکده ی فنی و مهندسی (دانشگاه علوم و تحقیقات) به راه می افتم، تا مگر لحظاتی قدم های اسیر زمینم با ردپای تو یکی شود، در راهروهای دانشکده راه می  افتم پی راه تو. راه شهید...

****

لينك بخشي از مطلب در خبرگزاري برنا

وصیت نامه ی شهید محمد عاشوری

بسم رب الاسراء و المفقودین

الحمدلله الذی جعلنا من المتسکین بولایة علی ابن ابیطالب

اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک

با سلام ودرود بر شهدای صدراسلام، امام راحل عظیم الشأن ، رهبر انقلاب ، شهدا اسرا و مفقودین هشت سال دفاع مقدس.

وصیت خود را با درود و سلام به پاکان و مخلصین در درگاه خداوند شروع می کنم تا شاید این بنده حقیر خدا را درتاریکی قبر و در محشر و در سختی آن زمان شفاعت کنند.

خداوندا تو می دانی که همواره آرزوی شهادت در قلبم موج می زد ولی چه  کنم این نفس گنه کار لذات کوتاه دنیوی را به لقاء و دیدار تو ترجیح داد و اکنون با شرمندگی معبود خود را دیدار می کند و جز امید به بخشش تو ندارد یا غفار.

و اما خانواده ام ، البته کوچکتر از آن هستم که نصیحتی داشته باشم ولی چند خواهش دارم که امیدوارم بعد از من به آن عمل نمایید.

ابتدا از پدر و مادرم، پدر و مادری که بسیار برایم زحمت کشیده اند و همیشه و همه جا راه رشد من سختی فراوان متحمل شده است .

مادرم از شما می خواهم که به خاطر ظلم هایی که در حق شما داشته ام مرا ببخشید و در درگاه خدا نیز برایم طلب بخشش نمایید. مادرم از شما می خواهم بعد از من گریه نکنید و همیشه به یادحضرت رباب(س) باشید سعی کنید همواره برایم دعا کنید و برایم قرآن بخوانید و هرکز رهبرمان را تنها نگذارید. مواظب خواهران و همسرم باشید .

از پدر مهربانم نیز می خواهم مراحلال کنید و اگر در کارها کمکتان نکردم مرا ببخشید و پدرم از شما می خواهم شرایط را برای انجام شئونات اسلامی برای مادر،خواهران و همسرم فراهم نمایید و برایم گریه نکنید زیرا می گویند اگر پدر برای پسرش گریه نکند جایگاه فرزند بالاتر می رود و فقط برای عزای مولایمان ابا عبدالله الحسین"ع" و در رثای حضرت علی اکبر"ع" گریه کنید از شما می خواهم که در کسب روزی حلال مانند گذشته برای خانواده تلاش نمایید که مانند جهاد در راه خدا است.

از خواهرانم نیز می خواهم همواره حجاب وایمان خود را حفظ کنند،سعی کنید که معارف دین را بیشتر فراگیرید، همیشه حضرت زینب"س" سر مشق خود قرار دهید و با همسرانتان رفتاری مانند رفتار حضرت زهرا"س" با امیر المومنین"ع" داشته باشید.

در راه تربیت فرزندان صالح بکوشید و از همه مهمتر در راه تربیت فرزندان صالح بکوشید و از همه مهمتر مراحلال کنید زیرا در سالهای گذشته رفتارم با شما مانند یک برادر خوب نبود و نتوانستم حق برادری را به جا آورم .مخصوصاً خواهر بزرگترم که زحمت بسیاری برایم کشیده است و همیشه مانند یک دوست پشتیبان من بوده است. دوست دارم که بعد از من گریه نکنید و همیشه به یاد حضرت زینب"س" باشید و صبر پیشه گیرید و برای همسرم که بسیار دوستش داشته ام مانند خواهر باشید و او را تنها نگذارید و به او تسلی دهید و سعی کنید که جای خالی مرا احساس نکند.

اما همسر مهربانم ، همسری که باوی و با کمک او توانستم به مشکلات فائق آیم ، همسری که صحبت کردن با او سختیهای زندگی را تحمل شدنی می ساخت همسری که با تمام کمبودها ساخت و هرگز دم بر نیاورد همسری که پشتیبان شوهرش بود ابتدا از شما طلب حلالیت دارم می خواهم که همواره برایم قرآن بخوانید. شما برایم در حکم استاد بودید بیشتر فراگیرید و به دیگران نیز بیاموزید سعی کنید که نسبت به جامعه و اوضاع اطراف خود بی تفاوت نباشید.همواره امر به معروف و نهی از منکر را سرلوحه خود قرار دهید. پشتیبان مقام معظم رهبری باشید .باشهداء مانوس شوید .در مشکلات به یاد همسران  شهدا و سختیهای آنها بیفتید چون می دانم با آنها آشنا هستید، به خانواده ام سر بزنید بعد از من شما مختار هستید که برای آینده خود تصمیم بگیرید و...

اگر فرزندی نیز داشتیم( چون در زمان نوشتن  این متن خداوند را لایق ندانسته است) آن را پیرو ائمه معصومین علیهم السلام تربیت کنید او را حسینی، زینبی تربیت کنید تا بعد از ما چراغ قبر ما شود . در پایان از خانواده می خواهم اگر قصد گرفتن ختم برایم دارید بهتر است هزینه آن را به مستمندان  بدهید.

کتابهایم را مطالعه کنید وبه دیگران نیز برای مطالعه بدهید اگر مبلغی  یا مالی برایم باقی مانده آن را به همسرم  بدهید.  قبر مرا هر کجا خواستید انتخاب کنید، ولی سعی کنید به شهدا نزدیکتر باشد ولی هرگز خودتان را به زحمت نیاندازید.

احتمالاً چند روز نماز قضا و چند روز نیز روزه قضا دارم که برایم به جا آورید. از دوستان ، فامیل و آشنایان برایم حلالیت بخواهید.

من بسیار به سپاه بدهکارم هرچه دارم از بسیج و سپاه است همواره در تبلیغ برای این دو نهاد بکوشید از دوستان و همکارانم در سپاه برایم حلالیت بطلبید. به خصوص از مسئولین قبل از اینکه مرا دفن کنید کسی در  قبر برود و برایم عاشورا بخواند، تلقین را به حاج آقا دلاوری ، حاج آقا ماندگار ،آقای جریانپور، سردار جهروتی زاده، آقای بستاک یا مهدی امیریان بخواند.

مقداری خاک طلائیه، فکه دارم که به همراه مهرهای نماز و یک شال مشکی دارم آن را به همراه اولین پیراهن سبز سپاه که در کمد سرکار است با من دفن کنید .خواهش می کنم شب اول قبر مرا تنها نگذارید .برایم عاشورا وقرآن بخوانید.

تعدادی کتاب، جزوه، سی دی است که به صاحبانشان برگردانید. حتما چند هزار تومان برای اینکه احیاناً از اموال بیت المال استفاده شخصی کرده ام به سپاه بدهید.

 

                                                               بنده گنه کار خداوند

                                                                       عاشوری5/8/85